22 ذی حجه
(میثم سردار)
علی خیری
آن روز، تمام فریادها خفه شده بود و هیچ کس را یارای نفس کشیدن نبود.
نه اعتراض جرأت ظهور داشت و نه آوازی به هواخواهی حق، برمی خاست.
آن روز، نه هیچ دستی به نشانه ی فریاد، مشت می شد و نه هیچ پایی به عزم قیام، تکان می خورد.
انگار زمانه، مهر سکوت بر دل ها زده بود و در این گیر و دار، نه شب قدرت فردا شدن داشت و نه قطره جرأت دریا شدن.
و تنها تو بودی، که فریاد اعتراضت، طلسم مرگبار سکوت را در هم شکست و دل های غفلت زده را تلنگری زد.
تنها، نای سوخته و زخمی تو بود که آواز حق را می سرود
گفت آن یار کزو گشت سَرِ دار بلند |
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد |
تنها تو بودی که چندین سال، پس از شهادت مظلوم ترین مرد تاریخ، بر سر چوبه ی دار، از او و عظمت هایش سخن راندی.
تنها کلام روشن تو بود که صاعقه وار، بر خرمن غفلت زدگان زمانه فرود می آمد و خاکسترشان می کرد.
و آن گاه که بر دارت کشیدند و بر دهانت مهر خاموشی زدند، باز ایستادی و یا علی گفتی.
و اینک، شرح استواری توست که چون نسیمی از ایمان و حماسه، در افق های دور دست عشق، بر خاطره ها می وزد و مردم را به حق فرا می خواند.
تو نه میثم تمار، که میثم سرداری؛ و این است پایان یک عمر عاشقی؛ پایانی سرخ
کیست میثم؟ او که در عصر سکوت |
یا علی گفت و سرش بردار رفت |
ارتفاع شهادت
سیدعلی اصغر موسوی
ای نخل سرفراز، که فرشتگان، قامتِ آسمانی ات را ستودند! ارتفاع عروجت در طلوع نگاه ها، چقدر دیدنی بود!
ستوده باد جانِ عاشقت، که از کوثر معرفت لبریز و از زلال عشق مالامال شد. ارتفاع باورت بلند، زبان ایمانت رسا، شکوه عشقت آسمانی و وسعت نگاهت، آکنده از مهربانی بود.
خوشا دست هایت که سرشار از عطر بهشت شد؛ دست هایی که رطب های تازه را به قیمت مهربانی می فروخت. وقتی قدم به بازار می گذاشتی، انگار نسیمی از بهشت می وزید؛ تا مشام خاکیان را به بوی افلاکیان بسپارد.
خوشا سینای سینه ات، که محل تجلّیِ دوست بود و دریای پر تلاطم عشق؛ عشقی که مولایی بود و آکنده از اسرار نابِ ولایت.
نگاهت، فراتر از آینده و اندیشه ات، وسیع تر از اسرار بود اگر نبود سر زیرِ اسرارت، کشف ناشدنی می ماندی و نخل های سر به دار، پی به «ارتفاع شهادتت» نمی بردند.
آه! که گناهِ عشق، نابخشودنی ست.
«آفتاب روز محشر، بیشتر می سوزدش |
هر که اینجا درد و داغ عشق، کمتر می کشد» |
... آن روز، شهر آکنده از زمزمه ای بود که مردم را متحیر می کرد. بارها قصه ی این روز خونین را نخل ها گفته، کوچه ها خوانده و پرندگان سروده بودند. دژخیم سیاهپوش، حتی نگاه خود را باور نداشت. دست های خونینش به صداقت «میثم» ایمان آورده بود؛ امّا همچنان به کفر خویش می بالید.
او هر روز نخل آرزویش را آب می داد تا در سایه سار عنایت علوی به بار بنشیند.
نخل آرزوی میثم، سرانجام قد برافراشت و میوه کرد؛ میوه ای به رنگ و بوی شهادت؛ شهادتی که آرزوی دیرینه ی او بود تا وعده های مولایش را آشکارا لمس کند.
... و باز هم عشق، از فراز نخلی که تن به سکوت نداد و تمام فریادش را در نگاه غریبانه اش جمع کرد.
«نیست خورشید، این که می بینی بر این چرخ بلند |
مانده بر جا آتشی از کاروان عاشقان» |
|